این آخرین قسمت سفر ما به عتبات عالیاته.

(عتبات عالیات به چهار شهر نجف و کربلا و کاظمین و سامرا گفته میشه)
عصر یکشنبه (95/8/23) از کاظمین به سمت کوفه راه افتادیم.
توی مسیر طبق معمول موکب های زیادی وجود داشت و اهالی روستاهای اطراف کاظمین بصورت قبیله ای داشتن از زائرین پذیرایی می کردن.
مسیر تردد خیلی شلوغ بود بخاطر همین چهار ساعتی طول کشید تا به کوفه رسیدیم.
کوفه مرکز حکومت امیرالمومنین بود و آقا در مسجد کوفه نماز می خوندن و مرکز حکومت امام زمان هم در دوران ظهور ,ان شاءالله کوفه خواهد بود.
وارد مسجد که شدیم از خادمی که جلوی درب ایستاده بود سوال کردم محل اسکان گیر میاد یا نه؟
با مهربونی لبخندی زد و به عربی گفت:
چیزی که اینجا زیاده محل اسکانه.بشین همینجا تا برات هماهنگ کنم.بهش گفتم ما دو تا خانواده ایم.گفت: لا مشکل.
دوستم (آقای قربانی )رو صدا زدم و موضوع رو بهش گفتم.
خادم مسجد یک نفر از محلی های اونجا رو صدا زد و گفت: جا داری واسه چهار نفر. گفت:نعم. باهاش راه افتادیم و اون ما رو به یک نفر دیگه معرفی کرد بنام "عقیل ابو مسلم"
عقیل ما رو به منزلش برد و گفت: سه نفر دیگه هم اینجا هستن .با این قضیه مشکلی ندارین. منم گفتم :لا مشکل.
وضعیت خونه اش اینجوری بود که وقتی درب اصلی خونه رو باز می کردی وارد آشپزخونه کوچیک 10 متری می شدی و بعدش یک حیات کوچیک 8 متری و بعدش یک اتاق 20 متری.
عقیل به عربی گفت:ببخشید که خونه کوچیکه. بهش گفتم: ان شاءالله خدا توی بهشت یک خونه بزرگ بهت عنایت کنه.(البته بعدا که باهاش صحبت کردم فهمیدم که بنّاست و تو همین خونه به ظاهر محقر هم اجاره نشینه، واقعا کم آوردم،همه چیزش رو خالصانه نذر امام حسین کرده بود و من چی؟...😔)
با آقای قربانی بوسیله چادر و ملحفه اتاق رو به دو قسمت مردانه و زنانه تقسیم کردیم . بعد از استقرار و استراحت مختصر مشرف شدیم مسجد کوفه و واقعا جای شما خالی...
وقتی برگشتیم خونه دیدیم عقیل (این مرد مخلص) ماهی پخته و به ما گفت:عَشاکم حاضر. یعنی شامتون حاضره. بهش گفتم زن و بچه ات کجان؟ از صبح نیستن. گفت : همسرم به اتفاق پسر و دخترم رفتن خونه مادرش. اونجا مراسم دارن برای امام حسین و همسرم رفته کمک.
شب سه نفر مهمون دیگه که اهل شیراز بودن اومدن و با اونها هم آشنا شدیم.
یک مرد با صفایی بنام آقای پرهام که یک پیرزن و خانم دیگه همراهش بودن و بعد فهمیدیم که پیرزنه کسی رو نداشته لذا آقای پرهام اونو واسه پیاده روی اربعین آورده(خلاصه هرکسی توی این دستگاه یه جور نوکری می کنه تا اسمش نوشته بشه)
عقیل اونشب (و همچنین فرداشب) توی آشپزخونه خوابید تا ما تو اتاق راحت باشیم
فردا صبح لباس بنایی پوشید و راهی کار شد.به من گفت: نون تازه براتون گرفتم و صبحانه خوبی هم تهیه کرده بود.خونه رو سپرد به ما(یا بهتر بگم به حسین)و رفت.
صبح رفتیم زیارت و بازار و..
شب هم جاتون خالی رفتیم مسجد سهله ،همون جایی که طبق روایات محل زندگی امان زمان خواهد بود. پیاده بیست دقیقه بیشتر راه نبود.
چقدر این مسجد باصفاست.
مقام ابراهیم و مقام خضر نبی و مقام امام زمان و امام صادق و امام سجاد و..
هر کدوم دو رکعت نماز داشت که خوندیم و همه مومنین مخصوصا پدر و مادر و خانواده ها و دوستان و آشنایان رو دعا کردیم...
شب که برگشتیم عقیل یک کوفته عراقی خوشمزه آماده کرده بود.شب که سر صحبت رو باهاش باز کردم گفت:برادرش و دایی اش بخاطر اینکه حاضر نشدن با ایران بجنگن توسط صدام اعدام شدن و مزارشون توی نجفه.
فرداصبح هم بعد از دادن آدرس خونه مون توی مشهد با عقیل عزیز و دوست داشتنی خداحافظی کردیم و راهی نجف شدیم.فاصله کوفه تا نجف اشرف ده کیلومتر بود که با ماشین سواری اومدیم.
نجف از همه شهرهایی که رفته بودیم شلوغ تر بود ( چون آغاز پیاده روی اربعین از اونجا بود.)
به اتفاق آقای قربانی و خانواده ها با چرخ دستی که کوله ها رو روش گذاشته بودیم رفتیم سمت حرم
چه جمعیتی...
آقای قربانی با تجربه ای که از سالهای قبل داشت گفت : باید بریم موکب.
یادم افتاد که آقا مرتضی نظرنژاد(پسر شهید بابانظر)برام پیام فرستاده بود اگه رفتین نجف به بچه های ستاد بابانظر که موکب زدن یک سر بزنین.
اتفاقا موکب تو مسیرمون بود. یک سر پیش آقای غلامی(مسئول موکب) رفتم و سلام آقا مرتضی رو بهش رسوندم.
پیشنهاد داد به علت شلوغی نجف جلوتر نریم و همونجا اسکان پیدا کنیم.ما هم همونجا تو موکب امام رضا یا موکب شهید محمدی(شهید مدافع حرم که سال قبل با آقا مرتضی جزو زائرین پیاده اربعین بودند) اسکان پیدا کردیم. شبانه رفتیم حرم امیرالمومنین.
چه حرم باصفا و چه بارگاه باابهتی . اصلا فراموش شدنی نیست اون همه شکوه و جلال.
یک گوشه بیرون حرم روی حصیر نشستیم و زیارت امین الله و دعای صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی و یک روضه امیرالمومنین برای جمع چهارنفره خانوادگیمون خوندم و همه رو دعا کردم. فردا صبح هم دوباره با همسرم رفتیم زیارت.

بعد نماز ظهر و عصر و صرف غذای نذری، پیاده روی اربعین از نجف به کربلا رو آغاز کردیم.
جمعیت رو که می دیدی بی اختیار اشکت سرازیر می شد
مرد و زن
پیر و جوون
بزرگ و کوچیک
سالم و معلول و ویلچری و ..
عرب و عجم و ..همه ملیت ها
یک چیزی شبیه حرکت مردم در قیامت به سمت بهشت
(چپ و راست انواع پذیرایی ، برخوردها با احترام ،همه آماده برای خدمتگزاری،همه آدم ها خوب و خوش اخلاق و ..)
خلاصه آدم یاد بهشت می افتاد
یک عده ماساژور اربعینی هم مشغول مشت و مال بدن زوار بودن،یک عده چای و آب می دادند،یک عده کفش های زائرین رو واکس میزدند ،یک عده معطرت می کردند و ....

از طرفی دنیایی که فکر میکردی گرما بود و سختی راه و خستگی بدن و تشنگی...
و بی اختیار یاد سختی های کاروان اسرای اهلبیت می افتادی و اشکت جاری می شد
ای کاش هرسال بشه این مسیر آسمانی رو طی کرد.

به همراه زنها تا ساعت 10 شب راهپیمایی کردیم و شب در منزل یکی از بزرگان عشیره الجبوری در اطراف نجف بیتوته کردیم.

یکی از کرامات امام حسین رو توی این خونه مشاهده کردم . اونجا شخصی بود بنام یَعفُر که داشت به زوار خدمتگزاری می کرد. بعد که فهمید ما مشهدی هستیم به ما گفت: چند باری برای درمان مشکل پوستی که داره مشهد مراجعه کرده ولی هنوز نتیجه نگرفته و در ادامه گفت:فقط توی همین چند روز که برای زوار آشپزی می کنه به برکت امام حسین مشکل پوستی ناحیه دستش خوب میشه. روی دستش اثر بیماری مشخص بود. 

صبح پس از صرف صبحانه یک کم دیگه راهپیمایی کردیم و ظهر اومدیم طرف فرودگاه نجف و با هواپیما راهی مشهد شدیم.

این بود خلاصه ای از سفر یک هفته ای ما به عتبات عالیات

اللهم ارزقنا شفاعتهم

نذر سلامتی و فرج مولا صاحب العصر والزمان صلوات.